ناامیدی، خردمندان را هم به زمین می زند
خواجه نصیرالدین طوسی، پس از مدت ها وارد زادگاه خویش طوس شد.
سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت.
مردم گفتند او حکیم شهر ماست، اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و ناامیدی در وجودش رخنه نموده است.
خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری، او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است.
به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی، اما نه به آن میزان که خود را از دردسر ناامیدی برهانی.
دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد.
خواجه گفت اتفاقا هست.
دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت.
می گویند یک سال پس از آن، عده ای از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است.
سه داستان کوتاه زیبا
سه داستان کوتاه زیبا 3 ثانیه وقت میگیره :
………………………………………………….
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ،
این یعنی ایمان.
………………………………………………….
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد.
………………………………………………….
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد.