داستانك
31 اردیبهشت 1398
به شيطان گفتم: لعنت بر تو! لبخند زد.! پرسيدم: چرا ميخندي؟ پاسخ داد از حماقت تو خنده ام مي گيرد پرسيدم: مگر چه كرده ام؟ گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام. با تعجب پرسيدم : پس چرا زمين ميخورم؟ جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه تو… بیشتر »
نظر دهید »