داستانك
31 اردیبهشت 1398
به شيطان گفتم: لعنت بر تو! لبخند زد.!
پرسيدم: چرا ميخندي؟ پاسخ داد از حماقت تو خنده ام مي گيرد
پرسيدم: مگر چه كرده ام؟
گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام.
با تعجب پرسيدم : پس چرا زمين ميخورم؟
جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه تو آن را رام نكرده اي ، نفس تو هنوز وحشي است، تو را زمين ميزند.
پرسيدم: پس تو چه كاره اي؟
جواب داد:هر وقت سواري آموختي ،براي رم دادن اسب تو خواهم آمد،فعلا برو سواري بياموز!!!!!!!!!!!!!