تلنگر
همين امروز زندگيت را زندگي كن!
بعدها …وقتي موهاي جوگندميت را از پيشانيت كنار مي زني و قرصهاي رنگارنگت را به ضرب آب پايين مي دهي، وقتي با كسي كه عادت كرده اي به بودنش كنار شومينه ي رنگ و رفته ي خانه مينشيني و به جاي دوستت دارم ،از پا دردت شكايت ميكني….وقتي براي بار هزارم سريالي را تماشا ميكني، وقتي ديگر برايت فرقي نميكند موهايت سپيد باشند يا بلوند ! نسكافه اي باشد يا هر رنگ ديگري!وقتي پسر بزرگت روز مادر برايت صندلي نماز مي آورد ، متوجه خواهي شد كه:
زندگي انقدرها ارزش نداشت كه براي به دست آوردن كسي كه دوستش داشتي نجنگي!
كه براي آرزوهايت تلاش نكني!
به زودي وارد روزمرگي هايت خواهي شد
به زودي وارد روزي ميشوي كه آرام وساكت روي صندلي چوبي قديمي جهيزيه ات روبه روي پنجره ي خانه نشسته اي و چاي مينوشي و همسرت طبق معمول مشغول غرو لندهايش است!
به زودي متوجه خواهي شد كه چه كلاه بزرگي سرت گذاشت اين زندگي! كه هرروزت را به بهانه ي روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودي كه حرفش را باور كردي!
زندگي تو همين امروز است ،همين ساعت ! كاري كه دوست داري انجام بده!
دوستت دارم را به هركس كه لازم است بگو !
هر از گاهي را با دوستانت بگذران،
فارغ از هر فكر…
بعدترها متوجه خواهي شد!
اما …زندگيت را همين امروز زندگي كن.