زندگي به سبك شهدا
بهش گفتيم :نميخواي زن بگيري؟
گفت:چرا نميخوام!
فكر نميكردم به اين راحتي قبول كنه ازدواج كنه.!
مادرم گفت:خب ننه.. كيو ميخواي؟..بگو تا واست بگيرمش…
من يه زن ميخوام كه بتونه پشت ماشين باهام زندگي كنه…
وااا… اين ديگه چه صيغه اي…!!!
آخه كدوم دختري حاضره همچين زندگي داشته باشه؟!
گفت: اگه ميخواي من زن بگيرم ، شرطش همينه …زني ميخوام كه شريك و همدم زندگيم باشه…هر جا ميرم دنبالم بياد…حرفش يك كلام بود.
بعد مدتي از پاوه برگشت …
كسي رو كه دنبالش بودي پيدا كردم…برام ازش خواستگاري ميكنين يا نه؟
بهش گفتم: به همين سادگي؟!!!!
نه همچين ساده هم نبود…
بيچارم كرد تا بعله رو گفت..
با تعجب گفتم : يعني قبول كرد كه پشت ماشين باهات زندگي كنه؟!!
خنديد و گفت: چند بار ازش خواستگاري كرده بود…اما هربار جواب رد شنيده بود…
عروس خانوم نيت ،چله روزه و دعاي توسل كرده بود…
با خودش عهد كرده بود كه بعد از چله به اولين خواستگار جواب مثبت بده…
درست در شب چهلم بوده ابراهيم ازش خواستگاري كرده بود و بعله رو گرفته بود…
(محمد ابراهيم همت، منبع:براي خدا مخلص بود)