شهید نیری
06 اسفند 1395
اما جهاد این شهید، در کراماتش اومده
در نوجوانی وقتی اردوی مدرسه ای میرن ، نزدیک ظهر یکی از معلماش احمدعلی رو صدا میزنه وکتری روبهش میده میگه از رودخانه آب بیاره
اونم به سرعت میره که آب بیاره
که ناگهان چشماش رو میبنده و میشینه و خودش رو پشت بوته ها پنهان میکنه
شروع میکنه به حرف زدن با خداخدایا خودت میدونی که اینجا کسی نیس و به راحتی میتونم گناه بزرگی رو انجام بدم اما بخاطر تو من دست از این گناه برمیدارم
وبه سرعت از اونجا دور شد واز جای دیگه اب برداشت و رفت و دیگه حوصله بازی نداشت بلکه رفت و به این اتفاق و کار خودش فکر میکرد