داستان از خواجه نصیر
ناامیدی، خردمندان را هم به زمین می زند
خواجه نصیرالدین طوسی، پس از مدت ها وارد زادگاه خویش طوس شد.
سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت.
مردم گفتند او حکیم شهر ماست، اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و ناامیدی در وجودش رخنه نموده است.
خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری، او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است.
به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی، اما نه به آن میزان که خود را از دردسر ناامیدی برهانی.
دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد.
خواجه گفت اتفاقا هست.
دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت.
می گویند یک سال پس از آن، عده ای از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده بود