ریاضتهای شیطانی
آیت الله سیّدعلی علم الهدی در کتاب ارزشمند “مناظره با دانشمندان” مینویسد:
مؤلّف گوید: مرحوم والد ماجد برای ما نقل کرد: در ایّام تحصیل من در نجف اشرف که در عهد ناصرالدّین شاه بود، شخصی به نام ابراهیم خان، مستوفی دیوان اعلا، به نجف اشرف آمد، تا یکسال وارد شهر نشد، فقط مشک را از شطّ پر آب میکرد و در بین نجف و کوفه سقّایی میکرد و به افرادی که بین نجف و کوفه رفت و آمد میکردند، آب میداد.
پس از یک سال وارد شهر شد، به عبادت و ریاضت پرداخت، رفته رفته مقاماتی پیدا کرد، مردم عوامّ نجف مرید او شدند و کشف و کراماتی از او میدیدند و حوائج خود را از او میطلبیدند.
کار به جایی رسید که منزل او زیارتگاه عرب و عجم شد، مردم عوام کمکم دسته دسته به زیارتش میرفتند، برای او خدم و حشمی فراهم گردید، ولی خواص از او کناره میگرفتند و عقیده به او نداشتند. او در میان صحن مطهّر در غرفهای مینشست، زن و مرد بر قدمهایش میافتادند و میگریستند.
چند سالی به این منوال گذشت، عرب و عجم قید ارادت او را به گردن انداختند.
در آن ایّام، مرحوم آیت الله شیخ طه نجف در صحن مطهّر اقامۀ جماعت میکرد.
شبی مرد عربی آمد و خود را بر سجّادۀ شیخ طه انداخت، گریه و ناله میکرد و پیوسته میگفت: غلط کردم، غلط کردم.
شیخ طه با ملاطفت میپرسید: چه شده؟ داستان چیست؟ پسرم؟ او مرتّب ناله میکرد و میگفت: غلط کردم.
مردم به تماشای او جمع شدند، برخی میگفتند: دیوانه شده، برخی میگفتند: مورد ستم قرار گرفته. شیخ هم اصرار میکرد که پسرم چه شده؟
یک مرتبه به سوی ابراهیم خان اشاره کرد و گفت:
“این ملعون الوالدین".
تا این جمله را بر زبان جاری کرد، چشمها به سویش خیره شد، دستها بالا رفت که کتکش بزنند.
شیخ طه بر مردم تشر زد و گفت: صبر کنید ببینم چه میگوید.
آن مرد گفت: شغل من سقّایی است، به خانه ابراهیم خان آب میبردم و پیوسته به او التماس میکردم که مرا به مقامی برساند و از آنچه دارد، به من نیز عطا فرماید.
او در جواب میگفت: نه، تو لیاقت نداری، تو قابلیّت این مقام را نداری.
یکسال من از او تقاضا میکردم و او اجابت نمیکرد.
روزی به گریه افتادم و التماس را از حد گذرانیدم.
ابراهیم خان گفت: اگر مقام میخواهی، باید آنچه میگویم اطاعت و به دستور من عمل کنی.
گفتم: حاضرم.
گفت: برو، امور خانوادهات را فراهم کن و به آنها بگو که من مدّتی نخواهم آمد.
رفتم امور خانواده را تأمین کردم و آمدم.
مرا به سرداب خانه برد و گفت: حق نداری از این مکان خارج شوی. شب و روز باید در این سرداب باشی تا هنگامی که من اجازه خروج بدهم.
دستوراتی به من داد، اذکار و اورادی تعلیم کرد و گفت: باید در اوّل وقت وضو بگیری و نماز بخوانی.
من 40 روز در آن سرداب، مطابق دستور عمل میکردم و او خودش برای من غذا میآورد.
پس از 40 روز ظرفی آورد و گفت: از امروز باید در این ظرف ادرار کنی، با ادرار خود وضو بگیری و اعمال خود را با همان وضو انجام بدهی و نماز را هم با همان وضو بخوانی.
40 روز تمام به این دستور عمل کردم.
بعد از 40 روز تغییراتی در دستور داد و گفت: باید از امروز به همان طریق وضو گرفته، نماز بخوانی و هر روز یکصد مرتبه …
بر من گران آمد، گفت: چاره نیست، اگر مقام میخواهی، باید به دستور عمل کنی. من نیز انجام دادم. غلط کردم، غلط کردم.
وقتی که 40 روز گذشت و 3 اربعین تمام شد، گفت: اکنون وقت آن است که به مقصد برسی، فردا پس از انجام عمل از سرداب خارج شو، برو در خارج شهر، آنچه دیدی و آنچه به تو گفته شد، به آن عمل کن.
فردا، که همان امروز باشد، از سرداب خارج شدم و دیدم اوضاع نجف به کلّی تغییر یافته، گویی این همان نجف نیست که 4 ماه پیش دیده بودم.
از دروازه بیرون رفتم، باغ بسیار خوبی دیدم، با درختان زیبا و نباتات خوش منظره، در آخر باغ، جمعی نشسته بودند و منبری نصب شده، شخصی با هیکل خاصّی بر فراز منبر نشسته بود و برای آن جمع سخنرانی میکرد.
من متحیّرانه به اطراف نگاه میکردم و بر حیرتم افزوده میشد که در بیرون نجف چنین باغی وجود نداشت، این چه منظرهای است که میبینم.
آرام آرام به سوی آن جمع قدم زدم، چون چشم آن گوینده از بالای منبر به من افتاد، گفت:
مرحبا به بندۀ من! من خدای تو هستم! مرا سجده کن تا به مقاصد خود برسی و تو را مانند ابراهیم خان گردانم.
گفتم: خدا شیطان را لعنت کند.
به مجرّد گفتن این جمله، از پشت سر سیلی محکمی به من وارد شد، به زمین افتادم و دیدم ابراهیم خان است. چند لگد به من زد و من بیهوش شدم، پس از مدّتی به هوش آمدم و دیدم در خارج نجف در میان آفتاب افتادهام، نه باغی هست و نه کسی را میبینم. فهمیدم که این ریاضت شیطانی بوده، اکنون توبه میکنم، آیا توبۀ من قبول است؟
مرحوم شیخ طه که از بزرگان علمای عصر بود و در میان مردم عرب نفوذ داشت، تا این سخنان را شنید، به مردم خطاب کرد و به زبان عربی فرمود:
وای بر شما، که مرید چنین شخصی شدهاید!!
مردم با شنیدن این داستان به خانۀ ابراهیم خان هجوم بردند که او را بکشند، او متوجّه شد و فرار کرد.
خانهاش را خراب کردند و اموالش را غارت نمودند، ولی به خودش دسترسی پیدا نکردند، اکنون هم کوچۀ ابراهیم خان در نجف معروف است.1